محمدعلی اللهدادی سال ۱۳۴۲ در سیرجان متولد شد و ۲۸ دی ۱۳۹۳ در منطقه قنیطره و مزرعه الامل در سوریه هدف حمله موشکی بالگرد اسرائیلی قرار گرفت و به شهادت رسید.
وی در سال ۱۳۶۲ به کهنوج رفت، در دوران جنگ ایران و عراق در لشکر ۴۱ ثارالله به عضویت در تیپ ادوات درآمد و پس از شهادت مهدی زند، مسئولیت فرماندهی تیپ ادوات لشکر ثارالله را برعهده گرفت.
جانشینی تیپ ۳۸ ذوالفقار، فرماندهی تیپ ۲۰ رمضان از لشکر ۲۷ محمد رسولالله و فرماندهی سپاه الغدیر یزد از دیگر مسئولیتهای وی پس از دوران جنگ است. او همچنین از اعضای هیئت رزمندگان استان یزد بود.
کتاب لبخند پاریز به قلم رخساره ثابتی، سال ۱۳۹۶ توسط انتشارات ۲۷ بعثت منتشر شد. تحقیق و پژوهش این کتاب با مجید محمدولی بود و در ۱۰۰۰نسخه وارد بازار نشر شد.
خرداد ۹۰ محمد علی یک هفتهای رفت لبنان و برگشت یزد. معصومه به محمدعلی گفت: «من و بچه ها میمونیم شما برو. محمدعلی قبول نکرد. گفت: نه، اول زندگی که بچه نداشتیم توی جنگ هم ماه به ماه جبهه بودیم. الان هم توی لبنان تنهایی زندگی کردن سخته.
اولش تصمیم گرفتند پسرها را بگذارند. بعد با بچهها صحبت کردند و قرار شد همه با هم بروند. ده روز قبل از آن که برود چندتا از نیروهای نزدیکش را در فرهنگسرای یزد جمع کرد. گفت باید برود و به جایش سردار فتوحی میآید. از همهشان خواست مثل قبل کار کنند و به فتوحی کمک کنند.
محمدعلی هر سال نیمه شعبانها در پاریز دعای ندبه داشت و صبحانه هلیم می داد. با معصومه رفتند پاریز و مراسم را مثل هر سال برگزار کردند. ظهر هم فامیلهای نزدیک را دعوت کردند خانه علی آقا و ولیمه دادند. موقع خداحافظی محمدعلی نشست روی زمین جلوی مادرش. دست و پای او را بوسید. صغری خانم بغض کرد. دست کشید روی سر محمدعلی و گفت: ننه! خدا به همرات… علی آقا گریهاش گرفت. روش نشد گریه کند. رفت توی آشپزخانه کسی اشکش را نبیند.
برگشتند یزد و وسایلشان را بستهبندی کردند و بردند کرمان. هر کدام فقط یک ساک لباس برداشتند. ماه رمضان قبل از سفر، همه با هم رفتند عمره. وقتی از مکه برگشتند، محمدعلی اول رفت تهران کارهایش را بکند که برود. دو روز بعد هم معصومه و بچهها رفتند سوریه. حاجی رفت فرودگاه و جلوی کابین آنها را تحویل گرفت و بردشان مهمانسرا.
آنجا خوابیدند و فرداش یک ماشین بهشان دادند به معصومه گفت اول بریم زیارت خانوم؟ معصومه خوشحال سرتکان داد. محمدعلی نه راه را بلد بود، نه زبان عربی را خوب میدانست. دست و پا شکسته یک کلام عربی و یک کلام انگلیسی از مردم توی راه نشانی پرسید تا رسیدند حرم حضرت رقیه. خلوت بود؛ بر عکس حرم امام رضا. نشست پای ضریح و روضهی حضرت رقیه را خواند و بچهها و معصومه گریه کردند. آن قدر گریه کردند که دیگر ادامه نداد. بیشتر برای غربت حرم گریه میکردند انگار. به خصوص غروبش؛ دلگیر بود. معصومه حس میکرد کسی دستهاش را حلقه کرده دور گلوش و فشار میدهد.
برگشتند بیروت. شرایط زندگی توی لبنان سخت بود. آب و گاز بعضی وقت ها بود بعضی وقت ها نبود. اوضاع برق باز کمی بهتر بود. فقط حدود چهار ساعت برق داشتند. بقیه روز از موتور برق استفاده میکردند. برای آب خوردن هم باید آب معدنی میخریدند. آن مقدار آب هم که در خانهها بود سهمیهبندی شده بود. گاهی هفتهای یک بار باید یک منبع آب میخریدند و تا آخر هفته با همان سرمیکردند.
گاهی که محمدعلی کارش زود تمام میشد، زنگ میزد به معصومه که با هم بروند توی شهر بگردند. یک روز عصر بعد از افطار، معصومه و محمدعلی با هم رفتند پیادهروی از جلوی یک ترمه فروشی رد شدند. محمدعلی یک دفعه ایستاد و برگشت به سمت صاحب مغازه. با هم روبوسی کردند و گپ زدند و بعد هم خداحافظی کردند. وقتی رفتند معصومه به محمدعلی گفت شما میگی این جا همه به من میگن ابو علیرضا؛ میگی کسی من رو به اسم اللهدادی نشناسه، بعد خودت میری به مردم آشنایی میدی؟…
محمدعلی خندید. گفت: توی یزد سربازم بود؛ میشناختم… چند ماه بعد، نیروی قدس محمدعلی را منتقل کرد سوریه. در سوریه سردار اللهدادی به ارتش مشاوره میداد. درباره روشهای اطلاعاتی روشهای عملیاتی، چگونگی جنگیدن، نوع اطلاعات و طراحی عملیاتها کمکشان میکرد.
وقتی با بچههای حزب الله جلسه داشت، لبنانیها میگفتند این ابو علیرضا خیلی خوشخنده است. یک شب حالش با شبهای قبل فرق داشت. با پنج نفر از بچههای حزب الله و سه نفر از بچههای ایرانی نشست و به بچهها گفت میخواهم از تجربههایم بگویم؛ قدر خودتان را بدانید. انسانها زود میروند. زمان زود میگذرد چیزی که میماند اعمال من و شماست. بغض داشت.
لبنانیها به هم میگفتند: حاجی رو این طوری ندیده بودیم… به محمدعلی خبر دادند پدرت بیمار است. تماس میگرفت و حال پدرش را میپرسید. گاهی که علی آقا نمیتوانست برود پای تلفن از مادرش حال او را میپرسید. سه چهار ماه کسالتش طول کشید. تابستان، محمد علی با معصومه برگشت ایران و با هم رفتند مشهد و باباش را با عباسعلی بردند دکتر. بعد از چند روز دوباره با هم برگشتند بیروت. وقتی برگشتند محمدعلی هر شب زنگ میزد پاریز و حال پدرش را میپرسید. آخرین بار که زنگ زد عباسعلی گفت بابا خون دماغ شده و حالش اصلا خوب نیست. محمدعلی با دکتر پدرش تلفنی صحبت کرد و گفت جان شما و جان پدرم. دکتر قول داد هر کاری از دستش بربیاید انجام دهد. اما حال علی آقا بهتر نشد. معصومه به محمدعلی گفت اگر بری تهران بهتره… محمدعلی تصمیم گرفت برود. عصر بلیط گرفت و رفت تهران. برادرش نمیدانست به تهران آمده است. بعد از نماز صبح زنگ زد خانه معصومه.
_ حاجی کجاست؟
_ دیشب آمد تهران.
عباسعلی با بغض و صدای گرفته گفت «بابا اذان صبح تمام کرد.»
محمدعلی برای تشییع رسید. دقیقاً همان روزی که پدرش فوت کرد توی بیروت بمب گذاشته بودند. آن سال عملیات انتحاری در لبنان زیاد بود.
یکی از عملیاتها درست جلوی سفارت ایران انجام شد. رایزن فرهنگی سفارت شهید و یک روحانی هم فک و دستش مجروح شد. چهار نفر از خانمهای داخل سفارت مجروح شدند. یک نفرشان هم شهید شد. تا قبل از عملیاتهای انتحاری لبنان هر کسی هر جا که میخواست برود آزاد بود، ولی وقتی عملیاتهای انتحاری شروع شد پلیس هم سخت گرفت. همه جا ایست بازرسی گذاشتند و رفت و آمدها را کنترل کردند.
گویا قصدشان کشتن بچه مدرسهایهای ایرانی بود. پلیس مجبور بود مدارس بچهها را جابه جا کند. یک هفته مدارس را تعطیل کردند. شرایط معصومه خیلی سخت بود. گریه میکرد. اما آرام نمی شد. دلش میخواست بین فامیل باشد و آن جا عزاداری کند. معصومه زنگ زد به محمدعلی و گفت برای ما هم بلیط بگیر. روز بعد معصومه و عطیه رفتند ایران. علیاکبر امتحان داشت و نتوانست برود.
معصومه سوم پدر شوهرش رسید پاریز. زنگ زد بیروت که اگر هنوز مدرسهها تعطیل است تا هفتم بمانند ایران. گفتند مدارس باز است. وقتی برگشتند دوباره بمب گذاشتند و مدارس یک هفته دیگر هم تعطیل شد. دوستانشان در بیروت برای پدر محمد علی مراسم گرفتند. بعد از هفتم، محمد علی هم برگشت.